دیباچه

دیباچه

تو همانی که می اندیشی
دیباچه

دیباچه

تو همانی که می اندیشی

دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمیگیرد


دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمیگیرد

ز هر در میدهم پندش ولیکن درنمیگیرد

خدا را ای نصیحت گو حدیث مطرب ومی گو

که نقشی درخیال ما از این خوشترنمی گیرد


بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده ی رنگین

که فکری در درون ما از این خوشتر نمیگیرد

سرو چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او برگیر

برو کاین وعظ بی معنی مرا درسر نمیگیرد

نصیحت گوی رندان را که با حکم قضا جنگست

دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوقست

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندر وار

اگر میگیرد این آتش زبانی، ور نمیگیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد