فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه
-مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک های شوقش رو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.
قشنگ بود
اشکم ز دیده رفت و نمی دانم
کاین اشک ها نثار که م یباید
وین نیمه جان خسته ز نکامی
بر لب به انتظار که می باید
×××××××××××××××××××××××××××××
درود بر شما
به امید پیروزی و سربلندی همه’ ما.پس پیش به سوی آزادی
persian boy
خیلی داستان باحالی بود و البته پر محتوا و تاثیر گذار موهای بعد از خوندنش موهای بدنم سیخ شد
سلام ازاده جون
همین جوری گفتم که بازم بهم سر بزنی عزیزم و از من یادت نره