دیباچه

دیباچه

تو همانی که می اندیشی
دیباچه

دیباچه

تو همانی که می اندیشی

یه داستان کوچیک

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید:


- غمگینی؟

- نه

-مطمئنی؟

- نه.

- چرا گریه می کنی؟

- دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟

- چون قشنگ نیستم

- قبلا اینو به تو گفتن؟

- نه.

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

- راست می گی؟

- از ته قلبم آره


دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک های شوقش رو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.



نظرات 5 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:14 ق.ظ http://ialone.ir

قشنگ بود

رامین چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:35 ب.ظ http://ramiblue22.blogfa.com

اشکم ز دیده رفت و نمی دانم
کاین اشک ها نثار که م یباید
وین نیمه جان خسته ز نکامی
بر لب به انتظار که می باید

×××××××××××××××××××××××××××××
درود بر شما
به امید پیروزی و سربلندی همه’ ما.پس پیش به سوی آزادی
persian boy

سعید چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:27 ب.ظ http://f10.blogsky.com/

خیلی داستان باحالی بود و البته پر محتوا و تاثیر گذار موهای بعد از خوندنش موهای بدنم سیخ شد

آیدا پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:06 ق.ظ

وای خدا یه جوری شدم

سعید سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:30 ب.ظ http://f10.blogsky.com/

سلام ازاده جون
همین جوری گفتم که بازم بهم سر بزنی عزیزم و از من یادت نره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد