رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
فرشته ای به نام مــــــادر
تقدیم به تمام مادران فداکار و مهربان سرزمینم
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.
اما
کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من
هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟.
.خداوند
او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که
ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد
خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
:فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد
کودک
فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر از
خداوند پرسید:خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را
به من بگویید..خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد،می توانی او را
باورم با من بود
باورم دستم بود
من و او پرسهزنان
و بیابان همه از نور و غرور
باورم با من بود
میدویدم دیگر
باورم با من بود.
ناگهان
باور من
مثل این بود که طوفان گشته
کوه آتش، وحشی
دست من خالی بود
و زمین شعله کشید
باورم گم شده بود
و به جایش
تردید
همه جا پر شده بود.
زمستان ۸۹
آرزو جمشیدی راد
یه روز برفی از پیشم رفتی
با چشات گفتی دوباره
واست بهارم دل و میزارم
این تنها یادگاره
عشق تو شوک بود به قلب خستم
ببین که بی تو شکستم
نکنه بمیرم تو رو نبینم یخ کنه دستای خستم.
هنوزم ارزومه دوباره دیدنت ارزومه ارزومه
کاش یه روز برسه لحظه ی رسیدنت ارزومه
عشق تو شوک بود عشق تو شوک بود
عشق تو شوک بود عشق تو شوک بود
همیشه پاییز وقتی تو نباشی
قلبم بی تو این جا میگیره
بعد تو نه دریا ، نه طلوع فردا
نمیتونه جا تو بگیره
کاشکی میشد عکس لحظه رو بگیرم
تا پیشم بمونی عزیزم
بدون هر جا باشی یکی توی دنیا به یاد چشاته هنوزم
هنوزم ارزومه دوباره دیدنت ارزومه ارزومه
کاش یه روز برسه لحظه ی رسیدنت ارزومه
هنوزم ارزومه دوباره دیدنت ارزومه ارزومه
کاش یه روز برسه لحظه ی رسیدنت ارزومه
همیشه پاییز وقتی تو نباشی
قلبم بی تو این جا میگیره
بعد تو نه دریا ، نه طلوع فردا
نمیتونه جا تو بگیره
کاشکی میشد عکس لحظه رو بگیرم
تا پیشم بمونی عزیزم
بدون هر جا باشی یکی توی دنیا به یاد چشاته هنوزم
هنوزم ارزومه دوباره دیدنت ارزومه ارزومه
کاش یه روز برسه لحظه ی رسیدنت ارزومه .
فرزاد فرزین